حس دیگری باید باشد ورای این حواس پنج، یا شش گانۀ شناخته شده. حس دیگری که ترکیب دلپذیری دارد از رنگهای ملایم… نور آفتاب که اریب باریده روی قالی… لمس دستها و پاهای یک نوزاد… نوشیدن یک فنجان چای در یک غروب بارانی در بالکن خانه با یک دنیا خستگی… دیدن یک آشنای دور از ازدحام … و آن دقیقه های صبح که آفتاب چشمت را می زند و ودوست داری تا ابد کش بیایند. این همان حس هفتم است .
همان حسی که اگر نبود چیزی از تماشای قطره های باران روی شیشه بخار گرفته ماشین، دستگیر آدم نمی شد و محال ممکن بود دل کسی برای صدای چرخیدن کلید در قفل بلرزد.
حس هفتم بعضی آدم ها پرکار تر است . همان هایی که همیشه خدا یک دوربین عکاسی یا یک برگ کاغذ و قلم کنار دستشان است و دنبال ثبت کردن و نگه داشتن تاریخ و ساعت لحظه ها هستند . حس هفتم بعضی ها هم مریض است . همان هایی که نه از بوی شب بو توی حیاط هیجان زده می شوند و نه از تمام شدن فصل انگور دلشان هری می ریزد .
عجیب ترین حس آدم ها نه بینایی شان است و نه حتی همان حس ششم معروف. ناشناخته ترین نوع حس در آدم ها همین حس هفتم است . وظیفه اش به گمانم پیدا کردن آن لحظه های دل نشینی ست که توضیحشان، برای کسی ممکن نیست. … الا کسی که خیلی آدمیزاد را بلد باشد .
نظرات شما عزیزان: